ویروس تاشاچی

ویروسی درهمین نزدیکی

ویروس تاشاچی

ویروسی درهمین نزدیکی

حمید از دیدن او که چادر به سر گذاشته بود تعجب کرد....؛

-:چه قدر چادر بهت میاد..


 

نگاهش را به اطراف کوچه چرخاند تا مطمئن شود کسی دنبالش نیست...آب دهانش را قورت داد وگفت:

-زود کارتو بگو.حمید خان من باید زود برگردذم خونه...

حمید از درخت جداشد ویک قدم به سمتش برداشت...

-:ببخشید دوباره کشیدمت بیرون..میدونم که موقعیت نداری.ولی صبح انقد حالت بد بود که به کل حواسمو پرت کردی..

مکث کوتاهی کرد وادامه داد:

-:میخواستم یه چیزایی بهت بگم..یه ماهی میشه برای امروز روز شماری میکردم.حال وروز درست وحسابی نداری ومن..

ترانه حرف اورا قطع کرد...؛

-:حالا زود کارتو بگو..به خدا دیرم شده!الکی منو کشوندی بیرون؟حرفتو بگو..

بقیه حرف حمید در دهانش ماسید وتنها نایلون مشکی رابه سمت او گرفت..:

-:باشه میخواستم اینو بهت بدم.حالا که عجله داری،برو خداحافظ..

نایلون را به دست او داد ورویش را برگرداند.احساس کرد با دستپاچه بودن وعجله کردنش او را آزرده وناراحتش کرده.خواست چیزی بگوید ولی حمید خودش در حالیکه هنوز چند قدم از او دور نشده بود،مکثی کرد وبه سوی او برگشت..:

-:راستی..........

نگاهش پر از حرف بود ولی نمیتوانست درست معنی آنرا بفهمد.لحظه ای بهم نگاه کردند.ترانه به کنجکاوی به چشم های او چشم دوخت وصدایش راشنید که زیر لب گفت:

-:تولدت...مبارک!

راهش را کشید ورفت  ترانه در حالیکه نایلون مشکی را در دست داشت،به رفتن او نگاه کرد.تازه یادش آمده بود که این اولین بار بود که به جای مادرش فرد دیگری این روز رابه خاطر داشت.نگاهش ولحن کلامش برای هزارمین بار قلبش را لرزاند.دیگر دستپاچه رفتن نبود فکر نمیکرد دیرش شده وباید به خانه بر گردد..بی اختیار در همان تهکوچه روی پله ای نشست..بغض راه گلویش رابست.همیشه در چنین روزی از صبح دلش می لرزید ولی دلگرفتگی آنروزش تولدش راهم از یادش میبرد.

پرده اشکی روی چشمانش حلقه بست وبادست لرزان نایلون مشکی را باز کرد.پاکت کوچکی که روی آن گل رزی بود ،خارج کردوجعبه خیلی کوچک تری راگشود..حلقه زر وساده ای در میان جعبه کوچک بود که برق لایه اشک  چشمانش  را به یک باره خشک کرد.باحیرت آنرا محکم در آغوش خود گرفت..آب دهانش را قورت داد وبه سرعت پاکت نامه را باز کرد..دست خط خرچنگ غورباقه حمید ،در مقابلش زیباترین خط دنیا آمد...با ولع شروع یه خواندن جملات آن کرد که به صورت محاوره ونامرتب نوشته شده بود..

(( (( ((ترانه عزیز،سلام..دوس داشتم امروز  بهترین  روز  زندگیت  باشه.دلم میخواست  برای  اولین باری  که  به  تو راز دلمو  میگم،روز خاص وقشنگی رو انتخاب کنم.هر چی گشتم قشنگ تر از روز تولدت پیدا نکردم .این کادوی ناقابل وارزون  قیمت،برای من  یه عامه ارزش داره چون نشونه است نشونه احساسیه که من به تو دارم،میخواستم بدونی تو تنها نیستی من باهاتم بایه دل پر از علاقه.از همون روز اول که دیدمت بهت علاقه مند شدم.منو ببخش که بی تر بیتی میکنم ولی هر روز که میگذره،احساس میکنم بیش تر دوست دارم.میخوام ازت خواستگاری کنم میخوام ازت که خانم خونه ام بشی این حلقه ی ساده رو به نشونه خواستگاری بذار و فکراتو بکن.با علاقه ای که بهت  دارم تمام سعی مو میکنم که خوشبختت کنم.حمیدو به غلامی قبول کن و بذار  تو انگیزه ی  زندگی م بشی از همین حاا تاهر لحظه که بخوای منتظرت میمونم تا با من تماس بگیری  وبگی ((بله))راستی ..داشت یاد میرفت..تولدت مبرک ترانه زندگی من..

                                                                          <<دوستدار تو حمید...>>

لبخند به لب آورد وقندی که دردلش آب شده بود به چشمانش هم رسوخ کرد و نگاهش راشیرین نمود!روی پله جابه جا شد نامه را برای دومین وسومین بار خواند.پیرمردی قرص نان به دست کنارش ظاهر شد.کلیدی در دست داشت ومیخواست وارد خانه اش شود.نگاهش با تعجب به ترانه که در عالمی دیگر سیر میکرد،انداخت وتک سرفه ای کرد.ترانه سر بلند نمود ولحظه ای به خود آمد تازه متوجه موقعیت ولبخند ابلهانه اش شد.خودش را جمع وجور کرد و از روی پله بلند شد تا پیرمرد  به خانه اش برود.حلقه ی طلاییرا در انگشتانش غلتاند وبا سبکبالی به سمت خانه حرکت کرد.....

رفت خانه به سمت تلفن رفت وشماره ای گرفت.برق طلایی حلقه را زیر نظر گرفت ومنتظر ماند تا گوشی را بردارد...وقتی صدای حمید راشنید،اب دهانش را قورت داد...نفس عمیقی کشی وگفت..:

-:بله!..


بخشی از کتاب اذر


نظرات 3 + ارسال نظر
amir سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:20 ب.ظ http://devilorder.blogfa.com

داستان خوبی بود
خیلی زیاد بود ولی قشنگ بود

غزاله یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:04 ق.ظ http://ghazale00.blogfa.com


___$$$$$$$$______$$$$$$$$$
_$$$$$$$$$$$$__$$$$$$$$$$$$$
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
___$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
______$$$$$$$$$$$$$$$$$
________$$$$$$$$$$$$$
___________$$$$$$$
_____________$$$
______________$
سلام آپم زود بیا

AMIR سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:54 ب.ظ http://devilorder.blogfa.com

آپم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد